فاطمه شب اول فوت باباجونش پرسید چرا باباجون مرد گفتم رفته بود بیرون قلبش گرفت .گفت چرا تو باش نرفته بودی ؟ گفتم من رفته بودم سر کار.یکدفعه گفت کاشکی خودم باش رفته بودم تا نمی مرد.